گذشته آب در این روزگار از سر من

حلال کن که رسیده است روز آخر من

مرا ببخش که افتاده ام در این بستر

نمانده است توانی به جسم لاغر من

 

قد خمیده و موی سفید زهرایت

برای خانه نشینی توست همسر من

 

به جان دختر شیرین زبانمان زینب

نپرس از چه شده غرق خاک معجر من

 

ز شرم بستن دستت هنوز می لرزم

چه کرد با تو مدینه امیر خیبر من؟!

 

بس است گریه و شیون برای عمر کمم

بقای عمر تو باشد، غریب رهبر من

محمد حسین رحیمیان