مـا بـرای ایـن دنـــیـــا نـیـسـتـیـم...

کاسه شیر

آنها که آگاه هستند پیش از آن که در کاسه ها شیر بریزند، کاسه ها را پاک می کنند و ذهن ها را آماده می سازند

مادام که ذهن(ظرف) پاک نشده، شیرها ضایع می شوند و مسمومیت می آورند.

مادام که غرورها نشکسته و دیوارها فرو نریخته، حرف ها مفهوم نمی شوند.

مادام که...

۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۶ ۰ نظر
بی نام

حُبّ دنیا

۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۰ ۰ نظر
بی نام

آ بـــــــــــــ

رنـدان تـشـنـه لـب را آبـی نـمـی دهـد کـس

گـویـا ولـی شـنـاسـان رفـتـنـد از ایـن ولایـت

حافظ

۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۴:۰۹ ۰ نظر
بی نام

لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین است

۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۹:۱۶ ۰ نظر
بی نام

السلام علی السَید الأحرار

 

۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۵۰ ۰ نظر
بی نام

شناخت

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۸ ۰ نظر
بی نام

تنهایی یعنی...

تنهایی یعنی کسی نباشد که از رنج هایت برایش بگویی

یا شادی هایت را برایش بازگو کنی

خداوند گاهی عمداً  انسان را تنها می گذارد تا با خودش مناجات کنیم

۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۱ ۰ نظر
بی نام

داداش جون

داداش جون

کوچه و خیابونا آماده محرم شدند

دل من و تو چطور؟

۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۰ ۰ نظر
بی نام

چطور شاد بشیم؟

استادی فرمود:

برای شاد شدن باید تفکر کرد و درست اندیشید.

آدم ها اکثراً برای شاد شدن سعی می کنند اصلاً فکر نکنند 

چون موقع فکر کردن غم های عالم بر سرشان می ریزد

۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۶ ۰ نظر
بی نام

روایت کمتر دیده شده

 
بزرگترین استعمار، استعمار فکری است و بزرگترین زیان، نبودنِ استقلال فکری برای یک ملت است. وای به حال یک ملت که خود را در روح و احساساتْ فقیر و بیچاره ببیند و به حالی درآید که مثَل مشهور درباره ی او صدق کند: «الاغ مرده ی دیگران برای او قاطر است. » این است ملتی که حیثیت و شرف انسانی (یعنی همان چیزی که مبنای اصلی حقوق بشری است) را باخته است. قل ان الخاسرین الذین خسرو انفسهم. این است اثر آن تبلیغاتی که سالها به عناوین مختلف القاء کردند که اگر ایرانی می خواهد سعادتمند شود باید جسماً و روحاً و ظاهراً و باطناً فرنگی شود. وای به حال ملتی که سرشناسهای آن دائماً شئون خود او را تحقیر کنند، پایه های استقلال فکری او را خراب کنند، فلسفه ی مستقل زندگی او را از او بگیرند و دائماً عظمت و اهمیت ملتهای دیگر را به رخ او بکشند، الاغهای مرده ی آنها را برای اینها قاطر جلوه دهند.»

گروه اجتماعی-رجانیوز: افزایش روز افزون سرعت تغییر سبک زندگی جوانان، یکی از مهمترین نکاتی است که این روزها بیش از هر امری توجه جامعه شناسان را به خود جلب کرده است. روندی که با سطحی گزینی عادات و ابعاد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی غرب ، عمل به این عادات را نشانه برتری فرهنگی و اصطلاحا «پرستیژ» میدانند و نتیجه‌ای جز خود کم بینی به دنبال نخواهد داشت. مساله ای که علاوه بر گسترش در طیفی از جوانان در میان برخی از مسئولان نیز می توان به وضوح مشاهده کرد.

 

به گزارش رجانیوز  نقطه آغازین این نگرانی را باید در زمانی جست و جو کرد که سلسله قاجار حکومت را در اختیار گرفت. در همین راستا شهید مطهری سالیان پیش در یادداشتی به نقد تفکر حاکم بر این قشر  از جامعه زمان خود  پرداخته بود.تفکری که به نظر می رسد همچنان در میان گروهی از مردم باقی مانده است. در ادامه این یادداشت را می خوانید:

 

« در مجله ی خواندنیها، شماره ی 8، سال 25، مورخه ی 21 مهر 43، صفحه ی 40- 41 تحت عنوان «یک نامه» نوشته ی رامین نیکوخواه می نویسد:

چند روز پیش که کنار خیابان پهلوی قدم می زدم پاکتی پیدا کردم که روی آن هیچ گونه عنوان و نشانی نداشت. برای شناختن صاحب نام و شاید هم بر اثر حس کنجکاوی آن را گشودم. در آن نامه ای بود به انگلیسی بدخط که از طرف شخصی به نام «جاک» به دوست و همکارش که نام او «رابرت» بود نوشته شده بود. من این نامه را با حذف قسمتهای نامناسب آن ترجمه می کنم، شاید بی نمک نباشد.

رابرت عزیزم!

اطمینان دارم که حالت خوب است و همچنان مشغول حمّالی و جان کندن هستی. راستی وقتی به یاد تو می افتم دلم برایت می سوزد، چه کار سخت و دشواری داری و برای سیر کردن شکم خود چه رنجها تحمل می کنی. من خیلی خوب می دانم که کار تو چقدر سخت و دردناک است و اصولاً عقیده دارم روزنامه فروشی که کار توست از همه ی کارها پر دردسرتر و پرمشقت تر است .

یادت هست که من با تو چهارسال همکار بودم، یعنی از روزی که نتوانستم به مدرسه بروم و ناچار شدم برای سیرکردن شکم کار کنم با تو همکار شدم. حالا وقتی یاد می آورم که توی آن یخبندان شدید، من و تو توی ایستگاه راه آهن می دویدیم تا چند روزنامه بفروشیم و مردم بدون توجه به ما پالتوها را بالا کشیده و بی اعتنا می گذشتند پشتم می لرزد.

به همین جهت به تو گفتم که من می روم از این شهر و این مملکت، مثل یک آواره ی بیابانگرد سفر دور و دراز می کنم، شاید به سرزمینی برسم که خوشبختی به من لبخند بزند. ولی تو مثل همیشه به من می خندیدی و می گفتی: برو فرشته ها با طشت طلا منتظرت هستند.

ولی من از آن زندگی گریختم و امروز خوشحالم که دیگر از آن صحنه های رنج و عذاب بدورم و در جایی هستم که اگر بدانی کجاست و بر من چسان می گذرد، حتی یک دقیقه هم دیگر روزنامه فروشی نمی کنی و حتی اگر بخواهند تو را مدیر «آمریکن اکسپرس» یا «فرست ناشنال بانک» هم بکنند نمی پذیری و یکسره به اینجا می آیی.

 

روزهای سفر من حقیقت این است که خوب نبود و بهتر است از آن گفتگو نکنیم؛ روزهایی بود شبیه همان روزهای روزنامه فروشی و علت آن هم آن است که اروپاییان بعد از جنگ مردم سخت و دل سنگی شده اند و از آنها گذشته همسایگانشان هم که آخرین آنها ترکیه است از یک خارجی قبل از هرچیز سیگار، بلوز، شلوار بلوجین می خواهند. ولی در تهران روز اول به خانه ی مرد محترمی وارد شدم که دو دختر زیبا داشت. مرا بیش از آنکه تصور می کردم مورد احترام قراردادند. آنها کسانی را که از وطن ما می آمدند دوست داشتند و علاقه داشتند که دخترانشان قبل از آنکه زبان و ادبیات وسیع کشورشان را بیاموزند زبان انگلیسی یاد بگیرند و این زبان را هم با لهجه ی انگلیسی صحبت کنند. این دختران سیاه چشم و ابرو با اینکه ظاهر شرقی داشتند ولی خود را به سبک اکتریستهای فرنگی می آراستند و از همان روز اول عاشق من شدند و سعی می کردند که در جلب توجه من بر دیگری سبقت گیرند. مادر و پدر آنها هم با شادی خاصی شاهد این صحنه بودند و از دسته گلهایی که پرورش داده اند لذت می بردند.

 

با اینکه این دو خواهر نمی توانستند با هم توافق کنند، تلفنی خبر مرا مثل کشف یکی از گنجینه های داریوش به دوستان خود دادند و از روز بعد دسته دسته دختر و پسرهای آلامد و ژیگولو و حتی بعضی از خانمهای جاافتاده و مخصوصاً پیردخترها به دیدن من آمدند و با من آشنا شدند. مثل اینکه یک پسر موبور و چشم آبی که انگلیسی حرف می زند مائده ی بزرگی بود.

 

دیگر بخت به من لبخند زده بود. از آن روز پذیرایی و مهمانیهای گرم از من در پارتیهای جوانان آغاز شد. پسرها، دخترها همه از سخن گفتن با من احساس افتخار می کردند.

 

انگلیسی حرف زدن آنها مضحک بود، بخصوص که همه ی سخنان آنها درباره ی رقصهای تویست و هالی گالی و صفحه های جاز دور می زد و هیچ یک از آنها درباره ی امرار معاش و مسائل اقتصادی که امروز درس اول جوانهای اروپایی است سخن نمی گفت.

 

طولی نکشید که عده ی بیشتری از ورود من به شهر خبردار شدند و همه می خواستند مرا ببینند، مرا بشناسند و بالاتر از همه مرا دعوت کنند و با من برقصند. دختران متجدد اینجا در رقص خیلی آزاد و گستاخ هستند، از همان دقیقه ی اول اظهار عشق می کنند و عشق آنها هم به یک جوان خارجی خیلی رؤیایی و بامزه است.

 

رابرت! تصور نکن من حقّه بازی کرده ام، هرگز! روز اول ورودم به همه گفتم من یک جوان بیکاره و آواره ام که به علت مهملی نتوانستم مدرسه را تمام کنم و بعد از کار روزنامه فروشی به عذاب آمدم و فرار کردم و بدون مقصد می گردم، ولی هیچ کس نخواسته حرف مرا باور کند. همه به من لبخند می زدند، مثل اینکه حقیقت را از آنها پنهان کرده ام. مردم غریبی هستند. اصولاً در برابر خارجیها احساس ضعف می کنند و مسائل ساده و عادی را با تصورات خیال انگیز و غیرواقع بهم می ریزند.

 

همان روزها شنیدم عده ای گفتند این جوان عضو گروه تحقیقاتی دانشگاه هاروارد است. دسته ی دیگر اظهار عقیده کرده اند: به نظر می رسد او عضو مخفی سازمان ریاست جمهوری یا کمیته ی خارجی مجلس سناست. چند نفری هم مرا عضو سازمان مخفی CIA یا اینتلیجنت سرویس دانسته اند.

 

عجب اینکه هیچ کدام از اینها نمی خواهند حقیقت را باور کنند.

 

من هم دیگر اصراری ندارم، همچنان که از عنوان «جاک لشه» که شما به من داده بودید به عنوان «دکتر جاک» ترقی کرده ام.

 

خیلی زود با اجتماع این شهر آشنا شدم. در اینجا برخلاف آنچه من از شرق شنیده بودم دخترها و پسرها آزادی فراوان به دست آورده اند. پارتیهای کاملاً آزاد تشکیل می دهند، پارتیهایی که شبیه اجتماع کافه های زیرزمینی ایستگاه نیویورک است و بعضی اوقات از «سویچ پارتی» هم آزادتر است. عجب اینکه این پارتیها را با پول پدران و مادران خود تشکیل می دهند و پدر و مادرها از درز درها بی بندوباری فرزندان خود را می بینند و آنها را تحسین می کنند.

 

در خانه های این دسته از مردم از وسائل و آثار قدیمی کشور چیزی دیده نمی شود، یعنی در هر خانه ای وسائل و سمبلهای غربی بیشتر باشند آن خانواده در تجدد و تمدن از دیگران پیش است. گاهی من تعجب می کنم ملتی که سه هزار سال تاریخ دارد، چرا و چگونه از اخلاق و عادات سمبلهای خود می گریزد. (در اینجا قسمتی از نامه را ترجمه نمی کنم. . . )

 

در میان این طبقه ی نسل جوان که من در محفل آنها شمع جمع هستم، گذشته از دختران و پسران تازه سالی که آرزویشان صحبت کردن به زبان انگلیسی و مسافرت به ینگه دنیاست، جوانانی وجود دارند که از کشور ما برگشته اند، ظاهراً هر یک چند سالی در آنجا بوده و تحصیل کرده اند. اینها اغلب ژیگولوهایی هستند که مثل آنها را در هیچ جا نمی شود یافت.

 

اینها هر کدام چند دست از لباسهای گیمیل را که دور یقه ی آن را سجاف دوزی کرده اند با خود آورده اند، فکل دُم موشی می زنند و سیگار فرنگی می کشند. انگلیسی حرف زدن آنها شنیدنی است. انگلیسی را به لهجه ی قایقرانان ساحل مکزیکو حرف می زنند. اغلب مردمی توخالی هستند، ولی نمی دانی چه ادعاهای بزرگ دارند، حرفهای گنده گنده می زنند و با اینکه هر شب توی پارتیها تا دیروقت هالی گالی می رقصند، خود را مهندسین و معلمان بزرگ اجتماع می شناسند. از تاریخ و گذشته ی کشور خود گریزانند، مرتباً می گویند اگر کار بر وفق مراد آنها نشود به خارجه بر می گردند و مملکت را از وجود دانش خود محروم می گذارند. یادت هست آن جوانک قدکوتاه چاق را که اسمش. . . بود تا مدتی با ما روزنامه فروشی می کرد و چند شب کنار اتاق نگهبانهای راه آهن خوابیده بود، او حالا. . .(این قسمت هم نامناسب است، ترجمه نمی شود. )

 

رابرت عزیزم! من در مدت دو ماه بیش از صد شماره ی تلفن از دخترهای قشنگ شهر دارم که همه مرا به خانه هایشان، به پارتیهایشان دعوت می کنند. پدر و مادر آنها از اینکه دختر آنها با یک خارجی معاشرت کند نه تنها احساس نگرانی نمی کنند، بلکه بیشتر از همشهریهای خود احساس افتخار می کنند.

 

همین چند روز پیش سه نفر به من پیشنهاد شغل کردند.

 

می دانی چه شغلی؟ سرپرستی، مدیریت و مستشاری، آنهم با حقوق ماهانه ی 500 دلار، آنهم در شهری که صدها مهندس و دکتر تحصیل کرده ی واقعی بیکارند. رابرت! من از عنوان مستشاری بیشتر خوشم می آید، تو چه عقیده داری؟

 

رابرت! البته در اینجا مردمی هستند خیلی محکم، تحصیل کرده، معتقد به اصول ملیت و خانواده. آنها به ترتیب دیگری فکر می کنند، به این دسته می خندند ولی عده ی آنها. . .

(این قسمت را به علت بدخطی نتوانستم بخوانم. )

 

من نمی توانم در این نامه همه چیز را برایت بنویسم. وقت هم ندارم، چون همین الان سه دختر قشنگ دم در منتظر هستند تا مرا به پارتی خودشان ببرند. تازه امشب در سه پارتی دعوت دارم که برای جلال و شکوه این مهمانیها باید به هر سه پارتی بروم. فقط می توانم برایت بنویسم اینجا بهشت است، بهشتی که کشیش پیر محله ی ما از آن تعریف می کرد.

 

رابرت! به تو توصیه می کنم فوراً کارت را رها کن و خودت را به اینجا برسان. بیا اینجا که بهشت است و فقط تو زحمت این را داری که میان فرشته ها خفه نشوی.

 

می دانم تو هنوز گرفتار آن خواهر زردنبو و بدقیافه ات هستی، باید هزینه ی زندگی او را تأمین کنی و فکر می کنی که نمی توانی او را تنها بگذاری. ولی از من بشنو، به هر ترتیب شده خودت را به من برسان و آن خواهر بی ریخت خودت را هم بیاور،

 

اطمینان داشته باش در اینجا خیلی زود او را به یکی از این عشاق سینه چاک فرنگ یا یکی از همان فکلیهای فرنگ برگشته آب خواهی کرد و از شر او راحت خواهی شد.

 

فراموش نکن چند دست لباس سجاف دوزی شده ی گیمیل و چند شلوار بلوجین برای خودت و خواهرت. . . قربانت جاک

 

فاعتبروا یا اولی الابصار.

بزرگترین استعمار، استعمار فکری است و بزرگترین زیان، نبودنِ استقلال فکری برای یک ملت است. وای به حال یک ملت که خود را در روح و احساساتْ فقیر و بیچاره ببیند و به حالی درآید که مثَل مشهور درباره ی او صدق کند: «الاغ مرده ی دیگران برای او قاطر است. » این است ملتی که حیثیت و شرف انسانی (یعنی همان چیزی که مبنای اصلی حقوق بشری است) را باخته است. قل ان الخاسرین الذین خسرو انفسهم. این است اثر آن تبلیغاتی که سالها به عناوین مختلف القاء کردند که اگر ایرانی می خواهد سعادتمند شود باید جسماً و روحاً و ظاهراً و باطناً فرنگی شود. وای به حال ملتی که سرشناسهای آن دائماً شئون خود او را تحقیر کنند، پایه های استقلال فکری او را خراب کنند، فلسفه ی مستقل زندگی او را از او بگیرند و دائماً عظمت و اهمیت ملتهای دیگر را به رخ او بکشند، الاغهای مرده ی آنها را برای اینها قاطر جلوه دهند.»

۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۶ ۰ نظر
بی نام