شاعر تمام فکر و خیالش نگفتنی ست
مسمار و میخ در، در و آتش گفتنی ست؟؟
می بوسمش آن شاعر شیرین سخن که گفت
باور کنید که روضه مادر نگفتنی ست
سید علی موسوی
شاعر تمام فکر و خیالش نگفتنی ست
مسمار و میخ در، در و آتش گفتنی ست؟؟
می بوسمش آن شاعر شیرین سخن که گفت
باور کنید که روضه مادر نگفتنی ست
سید علی موسوی
وقتش شده نگاه به دور و برت کنی
فکری برای این همه خاکسترت کنی
عذر مرا ببخش، دوایی نداشتم
تا مرهم کبودی چشم ترت کنی
امشب خودم برای تو نان می پزم ولی
با شرط اینکه نذر تب پیکرت کنی
مجبور نیستی، که برای دل علی
یک گوشه ای بنشینی و چادر سرت کنی
من قبله و تو در شرف روبه قبله ای
پس واجب است روی به این همسرت کنی
زحمت مکش خودم به حسین آب می دهم
تو بهتر است، فکری برای پرت کنی
ای کاش از بقیه ی پیراهن حسین
معجر ببافی و کفن دخترت کنی
من، زینب، حسن، همه ناراحت توایم
وقتش شده نگاه به دورو برت کنی
علی اکبر لطیفیان
در می زنند فکر کنم مادر آمده
از کوچه ها بنفشه ترین پیکر آمده
او رفته بود حق خودش را بیاورد
دیگر زمان خونجگریها سر آمده
وقتی رسید اول مسجد صدا زدند
بیرون روید دختر پیغمبر آمده
سوگند بر بلاغت پیغمبرانه اش
با خطبه هایش از پسِ آنها برآمده
سوگند بر دلایل پشت دلایلش
در پیش او مدینه به زانو درآمده
مردم حریف تیغ کلامش نمی شوند
انگار حیدر است که در خیبر آمده
وقتی که رفت از قدمش یاس می چکید
یعنی چه دیده است که نیلوفر آمده
گنجینه های عرش الهی برای اوست
هر چند گوشواره اش از جا درآمده
در کنج خانه بستری آماده می کنم
در می زنند - فکر کنم مادر آمده
علی اکبر لطیفیان
برداشت چادری و گره زد به معجرش
شد مستتر به خیمه سیاهی لشگرش
همراه چند زن سوی مسجد روانه شد
احمد به غزوه آمده وین است لشگرش
خونش به هر قدم زدن و هر نفس چکید
از گوش و دست و سینه و ابرو به معبرش
آهی کشید و کرک و پر آفتاب ریخت
از بس که شعله داشت گلوی مطهرش
یک بال ناتمام زد و گرد و خاک شد
بگرفت بر مدار زمین گوشهی پرش
دستی به خون دیده کشیده و نگاه کرد
دست طناب بود گریبان همسرش
درهم کشید چهره و پر کرد کام را
نفرین شدش خطابه و اکراه منبرش
دستی به اشک دیده و موی ندیده برد
پس شرح زد به حاشیهی قدر و کوثرش
فریاد زد که شوی ز مویم گرانتر است
کم مانده بود مقنعه بردارد از سرش
افتاد عقب قیامت کبری در آن زمان
پیکی رسید و گفت ز دربار حیدرش
یا ایها الرسول مؤنث مجال ده
بر امت خود از زن و طفل و مذکرش
محمد سهرابی
بر بانوی مطهرمان گریه می کنیم
بر آن همیشه بهترمان گریه می کنیم
با این دو زمزمی که خداوند داده است
بر آیه های کوثرمان گریه می کنیم
بر روی بالهای سپید ملائکه
بر آن کبود پیکرمان گریه می کنیم
کنجی نشسته ایم و کنار پیمبران
بر دختر پیمبرمان گریه می کنیم
بر لاله های بستر او خیره می شویم
بر آنچه آمده سرمان گریه می کنیم
دیر آمدیم و حادثه تو را ز ما گرفت
حالا کنار باورمان گریه می کنیم
قبل از حساب ، صبح قیامت که می شود
اول برای مادرمان گریه می کنیم
علی اکبر لطیفیان
زهراست ، یادگاری نور خدای من
خورشید صبح و ظهر و غروب سرای من
پرواز می کنیم از این خانه تا خدا
من با دعای فاطمه او با دعای من
ما نور واحدیم ، نه فرقی نمی کند
من جای او بتابم یا او جای من
مست تجلیات خداوندی همیم
من با خدای اویم و او با خدای من
یک طور حرف می زند انگار بوده است
در ابتدای خلقت و در ابتدای من
دنیا ! تمام آنچه که داری برای تو
یک تار موی خاکی زهرا برای من
کاری که کرد فاطمه کار امام بود
زهراست پس علی من و مرتضای من
ما یک سپر برای جهازش فروختیم
چیزی نبود تا که بمیرد به پای من
هر شب دلم به گفتن یک فاطمه خوش است
از من مگیر دلخوشی ام را خدای من
علی اکبر لطیفیان
شمـع وجود فاطمـه سوسو گرفتـه است
شب با سکوت بغض علی خو گرفته است
آتـش گـرفت جـان علی با شرار آه
وقتی که از ولی خدا رو گرفته است
در دست ناتوان خودش بعد ماجرا
این بار چندم است که جارو گرفته است
قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش
یک جـا بـرای غـربـت بـانو گـرفته است
حـتی وجـود میخ و در و تـازیـانـه ها
عطر و مشام از گل شب بو گرفته است
بـا ازدحـام مـوج مخـالف بیـا ببین
کشتی عمر فاطمه پهلو گرفته است
***
مردی که بدر و خیبر و خندق حماسه ساخت
سـر در بغــل گـرفتــه و زانــو گـرفـته است
مجید لشکری
ای تنت خرمنی از صد گل پاشیده شده
زخمی و خسته غم مثل تو کم دیده شده
مگر ای گل در ودیوار نمی دانستند
پیکر پاک تو از یاس تراشیده شده
بعد تو قامت خیبر شِکَنَت، می شکند
مرحمی باش براین قامت رنجیده شده
کمترین مهریه ات آب فرات است اما
درکنارش لب عباس تو خشکیده شده
بوی گل می دهد از هر طرفی خاک بقیع
بس که گل بر تن تبدار تو روییده شده
چه کسی کاشت به پهلوی تو گلهای کبود
ای تنت خرمنی از صد گل پاشیده شده.
فرامرز عرب عامری.
ناموس دردهای علی بودی و چو اشک
پنهان نمود غیرت شیر خدا تو را
دفن شبانه ی تو که با خواهش تو بود
فریاد روشنی است ز چندین جفا تو را
یک عمر در گلوی تو بغض استخوان شکست
در سایه داشت گرچه علی چون هما تو را
دادند در بهای فدک آخر- ای دریغ-
گلخانه ای به گستره ی کربلا تو را
قادر طهماسبی(فرید)