مـا بـرای ایـن دنـــیـــا نـیـسـتـیـم...

شعرهای مادری-13

احتیاط کن

 بانو سه ماه منتظر این دقیقه ام

 مشغول کارِخانه شدی! خوش سلیقه ام

 

 زهرا مرا چه قدر بدهکار می کنی

 داری برای دل خوشی ام کار می کنی؟

 

 دراین سه ماه، آب شدم ، امتحان شدم

 با هر صدای سرفه ی تو نصفه جان شدم

 

 با دیدنت، نگاه مرا سیل غم گرفت

 با اولین تبسم تو، گریه ام گرفت

 

 این بوی نان داغ به من جان ِ تازه داد

 حتی به پلکهای حسن، جان تازه داد

 

 زحمت نکش! هنوز سرت درد می کند

 باید کمک کنم، کمرت درد می کند

 

 آیینه ی پراز ترکم ، احتیاط کن

 فکری به حال و روز بد ِ کائنات کن

 

 تا کهنه زخم بازوی تان تیر می کشد

 دستاس خانه، آه نفس گیر می کشد

 

 ازدست تو، به آه شکایت بیاورم

 نگذاشتی طبیب برایت بیاورم

 

 با اینکه اهل ِ صحبت بی پرده نیستم

 راضی به رنج دست ِ ورم کرده نیستم

 

 جارو نکش! که فاطمه جان درد می کشم

 دارم شبیه پهلوی تان درد می کشم

 

 جارو نکش! که عطربهشت ست می بری

 روی ِ مرا زمین نزن این روز آخری

 

 باغ بدون غنچه و گل دلنواز نیست

 ویرانه را به خانه تکانی نیاز نیست

 

 گیرم که گردگیری امروز هم گذشت...

 فصل بهارآمد و این سوز هم گذشت....

 

 آشفته خانه ی جگرم را چه می کنی

 خاکی که ریخته به سرم را چه می کنی

 

 زهرا به جای نان، غم ما را درست کن

 حلوای ختم شیرخدا را درست کن

 

 مبهوت و مات ماندم از این مِهر مادری

 دست شکسته جانب دستاس می بری

 

 جان ِعلی بگو که تو با این همه تبت

 شانه زدی چگونه به گیسوی زینبت

 

 شُستی تن حسین و حسن با کدام دست؟

 آماده کرده ای تو کفن با کدام دست

 

 حرف از کفن شد و جگرت سوخت فاطمه

 از تشنگی لب ِ پسرت سوخت فاطمه

 

 حرف از کفن شد و کفنت ناله زد حسین

 خونابه های پیرهنت ناله زد حسین

 

وحید قاسمی 

۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۱ ۰ نظر
بی نام

شعرهای مادری-12

 

گذشته آب در این روزگار از سر من

حلال کن که رسیده است روز آخر من

مرا ببخش که افتاده ام در این بستر

نمانده است توانی به جسم لاغر من

 

قد خمیده و موی سفید زهرایت

برای خانه نشینی توست همسر من

 

به جان دختر شیرین زبانمان زینب

نپرس از چه شده غرق خاک معجر من

 

ز شرم بستن دستت هنوز می لرزم

چه کرد با تو مدینه امیر خیبر من؟!

 

بس است گریه و شیون برای عمر کمم

بقای عمر تو باشد، غریب رهبر من

محمد حسین رحیمیان

۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۲ ۰ نظر
بی نام

شعرهای مادری-11

سلام، آمده ام تا سفارشی بدهم

دری بساز برایم دوباره؛ ای نجار

دری که کنده نگردد به ضربۀ لگدی

دری مقاوم و محکم ز بهترین الوار

دری که رد نشود یک غلاف از لایش

دری بساز بدون شیار و بی مسمار

برای این که کسی مشت روی در نزند!

بیا سه چار کلون اضافه تر بگذار

دری بساز برایم ز چوب های نسوز

دری که دیرتر آتش بگیرد ای نجار

دری به عرض من و جبرئیل و یک تابوت

دری به طول قد و قامت خم عمار

در انتها، سر هر میخ تیز را کج کن

مهم تر از همه این است؟! خاطرت بسپار

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۴ ۰ نظر
بی نام

شعرهای مادری-10

شاعر تمام فکر و خیالش نگفتنی ست

مسمار و میخ در، در و آتش گفتنی ست؟؟

می بوسمش آن شاعر شیرین سخن که گفت

باور کنید که روضه مادر نگفتنی ست

سید علی موسوی

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۵ ۰ نظر
بی نام

شعرهای مادری-9

وقتش شده نگاه به دور و برت کنی

فکری برای این همه خاکسترت کنی

عذر مرا ببخش، دوایی نداشتم

تا مرهم کبودی چشم ترت کنی

امشب خودم برای تو نان می پزم ولی

با شرط اینکه نذر تب پیکرت کنی

مجبور نیستی، که برای دل علی

یک گوشه ای بنشینی و چادر سرت کنی

من قبله و تو در شرف روبه قبله ای

پس واجب است روی به این همسرت کنی

زحمت مکش خودم به حسین آب می دهم

تو بهتر است، فکری برای پرت کنی

ای کاش از بقیه ی پیراهن حسین

معجر ببافی و کفن دخترت کنی

من، زینب، حسن، همه ناراحت توایم

وقتش شده نگاه به دورو برت کنی

علی اکبر لطیفیان

۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۸ ۰ نظر
بی نام

شعرهای مادری-8

در می زنند فکر کنم مادر آمده

از کوچه ها بنفشه ترین پیکر آمده

 

او رفته بود حق خودش را بیاورد

دیگر زمان خونجگری‌ها سر آمده

 

وقتی رسید اول مسجد صدا زدند

بیرون روید دختر پیغمبر آمده

 

سوگند بر بلاغت پیغمبرانه اش

با خطبه هایش از پسِ آنها برآمده

 

سوگند بر دلایل پشت دلایلش

در پیش او مدینه به زانو درآمده

 

مردم حریف تیغ کلامش نمی شوند

انگار حیدر است که در خیبر آمده

 

وقتی که رفت از قدمش یاس می چکید

یعنی چه دیده است که نیلوفر آمده

 

گنجینه های عرش الهی برای اوست

هر چند گوشواره اش از جا درآمده

 

در کنج خانه بستری آماده می کنم

در می زنند - فکر کنم مادر آمده

علی اکبر لطیفیان

۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۴ ۰ نظر
بی نام

شعرهای مادری-7

برداشت چادری و گره زد به معجرش
شد مستتر به خیمه سیاهی لشگرش

همراه چند زن سوی مسجد روانه شد
احمد به غزوه آمده وین است لشگرش

خونش به هر قدم زدن و هر نفس چکید
از گوش و دست و سینه و ابرو به معبرش

آهی کشید و کرک و پر آفتاب ریخت
از بس که شعله داشت گلوی مطهرش

یک بال ناتمام زد و گرد و خاک شد
بگرفت بر مدار زمین گوشه‌ی پرش

دستی به خون دیده کشیده و نگاه کرد
دست طناب بود گریبان همسرش

درهم کشید چهره و پر کرد کام را
نفرین شدش خطابه و اکراه منبرش

دستی به اشک دیده و موی ندیده برد
پس شرح زد به حاشیه‌ی قدر و کوثرش

فریاد زد که شوی ز مویم گران‌تر است
کم مانده بود مقنعه بردارد از سرش

افتاد عقب قیامت کبری در آن زمان
پیکی رسید و گفت ز دربار حیدرش

یا ایها الرسول مؤنث مجال ده
بر امت خود از زن و طفل و مذکرش

                                                                              محمد سهرابی

 
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۹ ۰ نظر
بی نام

شعرهای مادری-6

بر بانوی مطهرمان گریه می کنیم

بر آن همیشه بهترمان گریه می کنیم

 

با این دو زمزمی که خداوند داده است

بر آیه های کوثرمان گریه می کنیم

 

بر روی بالهای سپید ملائکه

بر آن کبود پیکرمان گریه می کنیم

 

کنجی نشسته ایم و کنار پیمبران

بر دختر پیمبرمان گریه می کنیم

 

بر لاله های بستر او خیره می شویم

بر آنچه آمده سرمان گریه می کنیم

 

دیر آمدیم و حادثه تو را ز ما گرفت

حالا کنار باورمان گریه می کنیم

 

قبل از حساب ، صبح قیامت که می شود

اول برای مادرمان گریه می کنیم

 

علی اکبر لطیفیان

۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۶ ۰ نظر
بی نام

شعرهای مادری-5

زهراست ، یادگاری نور خدای من

خورشید صبح و ظهر و غروب سرای من

 

پرواز می کنیم از این خانه تا خدا

من با دعای فاطمه او با دعای من

 

ما نور واحدیم ، نه فرقی نمی کند

من جای او بتابم یا او جای من

 

مست تجلیات خداوندی همیم

من با خدای اویم و او با خدای من

 

یک طور حرف می زند انگار بوده است

در ابتدای خلقت و در ابتدای من

 

دنیا ! تمام آنچه که داری برای تو

یک تار موی خاکی زهرا برای من

 

کاری که کرد فاطمه کار امام بود

زهراست پس علی من و مرتضای من

 

ما یک سپر برای جهازش فروختیم

چیزی نبود تا که بمیرد به پای من

 

هر شب دلم به گفتن یک فاطمه خوش است

از من مگیر دلخوشی ام را خدای من

 

علی اکبر لطیفیان

۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۱۰ ۱ نظر
بی نام

شعرهای مادری-4

شمـع وجود فاطمـه سوسو گرفتـه است

شب با سکوت بغض علی خو گرفته است

 

آتـش گـرفت جـان علی با شرار آه

وقتی که از ولی خدا رو گرفته است

 

در دست ناتوان خودش بعد ماجرا

این بار چندم است که جارو گرفته است

قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش

یک جـا بـرای غـربـت بـانو گـرفته است

 

حـتی وجـود میخ و در و تـازیـانـه ها

عطر و مشام از گل شب بو گرفته است

 

بـا ازدحـام مـوج مخـالف بیـا ببین

کشتی عمر فاطمه پهلو گرفته است

***

مردی که بدر و خیبر و خندق حماسه ساخت

سـر در بغــل گـرفتــه و زانــو گـرفـته است  

مجید لشکری

۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۷ ۰ نظر
بی نام